من شکستم آری.....

 

 

 

تو شکستم دادی                         

 

 

 

 

باده رنگ و ريا را تو به دستم دادی

 

 

 

من غريبم آری........                                   

 

 

 

تو غريبم کردی  

 

 

 

بی خبر از نگه آينه ها ,پر فريبم کردی            

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو مرا همچون شمع,از سر جور وجفا سوزاندی

 

 

 

تو مرا سوزاندی.....                 

 

 

 

تو مرا سوزاندی.......                               

 

 

 

تو مرا بر در و ديوار سياهی و بدی کوباندی

 

 

 

.......تو مرا کوباندی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو مرا از بودن.....

 

 

 

تو مرا از من و از ما وتو و پنجره ها ترساندی

 

 

 

تو مرا از فردا.......                  

 

 

 

تو مرا از دريا........                       

 

 

 

تو مرا ترساندی.........                            

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من شکستم آری......                      

 

 

 

تو شکستم دادی......                                 

                

 

 

تو نکردی از من هيچ يادی يادی............

 

 

 

من اسيرم آری ........      

 

 

 

تو اسيرم کردی......                 

 

 

 

بی خبر از ياران      

 

 

 

بی خبر از باران

 

 

 

تو کويرم کردی

 

 

 

از شراب دوری.........تو چه سيرم کردی              

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من شکستم اری.........

 

تو شکستم دادی

 

باده رنگ و ريا را تو به دستم دادی

 

 

 

تو ش..ک..س..ت..م دادی

 

 

 

تو شکستم دادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من می خوام از دست عشق سر به بیابون بزارم


من دیگه تحمله نگاه سنگین ندارم


من می خوام تو باشی و من تنها از تو شعر بگم


همه ی غزل هامو با طعم عشق بهت بدم


من می خوام چشمه ی عشق رو زندگیم جاری باشه


من می خوام ساده باشی دروغ تو حرفات نباشه


من می خوام اگه بشه تو رو واسه خودم نخوام


تو رو من هدیه بدم به اشکای نیمه شبام

 

 

 

 

 

 

شیشه ی پنجره را باران شست !!!

از دل من اما

چه کسی نقش تورا خواهد شست؟؟؟

آسمان سربی رنگ...

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران!!!

باران

 پر مرغان نگاهم را شست...

  

سلام عزیزای مهربون

آپ این دفعه مون هم یه کم دیر شد به خاطر امتحاناتمون

از این به بعد آپهامون کوچولوتر و زود به زودتره

و

ممنون که بهمون سر زدین

 

  

        

 

 

 

 

 

بچه‌ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می‌زنند،

 

 ولی آنها جدی جدی می‌میرند.

 

آدمها شوخی شوخی زخم زبون می زنند،

 

ولی قلبها جدی جدی می‌شکنند.

 

تو شوخی شوخی به من لبخند زدی،

 

ولی من جدی جدی عاشقت شدم.

 

تو شوخی شوخی منو فراموش کردی،

 

ولی من جدی جدی بی تو می‌میرم.

 

 

 

 

 

 

 

             

 

 

 

 

 

 رفتی، گفتی خاطراتت جای من واست می مونه

 

كاشكی می موندی و می ديدی دلم از دوريت می خونه

 

كاش انقدر دوست نداشتم كه بگم بی تو نميشه

 

كاش دلت سنگی نبود و دل من مثل يه شيشه

 

 

 

 

 

 

 

 

  

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چيديم

 

وقت پرپر شدنش سوز و نوايی نکنيم

 

پر پروانه شکستن هنر انسان نيست

 

گر شکستيم ز غفلت، من و مايی نکنيم

 

يادمان باشد سر سجاده عشق

 

جز برای دل محبوب دعايی نکنيم

 

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

 

طلب عشق ز هر بی سرو پايی نکنيم

 

 

 

  

 

         

 

 

 

 

 

 

  

 

پيش از تو آب معنی دريا شدن نداشت 

 
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت

 
بسيار بود رود در آن برزخ كبود

 
اما دريغ، زهره
ی دريا شدن نداشت

 
در آن كوير سوخته، آن خاك بی
بهار

 
 حت
ی علف اجازه زيبا شدن نداشت

 
گم بود در عمق زمين شانه بهار

 
بی تو ولی زمينه
ی پيدا شدن نداشت

 
چون
عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق


اين عقده تا هميشه سر واشدن
نداشت

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 من به غير از تو نخواهم، چه بدانی، چه ندانی

از درت رو
ی نتابم، چه بخوانی، چه برانی

دل من ميل تو دارد، چه بجوئی
، چه نجوئی

 

من که، بيمار تو هستم چه بپرسی، چه نپرسی

 

جان به راه تو سپارم، چه بدانی، چه ندانی

شعرم آهنگ تو دارد،
چه بخوانی، چه نخوانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج وارونه چه معنا دارد؟!

 

خواهر کوچکم از من پرسيد.

 

من به او خنديدم. 

 

کمی آزرده و حيرت زده گفت:

 

روی ديوار و درختان ديدم.

 

باز هم خنديدم.

 

گفت ديروز خودم ديدم پسر همسايه

 

پنج وارونه به مينو می داد.

 

خنده برم داشت که طفلک ترسيد. آنقدر

 

بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم

 

بعدها وقتی غم 

 

سقف کوتاه دلت را خم کرد،

 

بی گمان می فهمی

 

 پنج وارونه چه معنا دارد... .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

او را از من گرفتند بی آن که بدانند با من چه می کنند

گناهی بر آنان نیست مقصر منم.

سر راهم سبز شدند و آسان بردندش

گناهی بر آنان نیست مقصر منم.

کسی او را نگرفت خودم دادمش......... چه آسان و ساده

مقصر منم.

او را از دست دادم و به بیهودگی رسیدم...

در تاریک ترین لحظه ها به روشنایی اش دادم

 و در تنها ترین اوقات به آنها سپردمش

سکوتم از دستم رفت و گناه از دست رفتنش بر من است.

آری مقصر منم.

 

 

  

         

 

 

 

 

 

گفتم نرو پرپر میشم

 

گفتی: میخوام رها باشم

 

گفتم: آخه عاشق شدم  

 

گفتی:میخوام تنها باشم

 

 گفتم : دلم

 

  گفتی : بسوز

 

گفتم: پس عمرم چی میشه

 

 گفتی: هدر شد شب و روز

 

گفتم: آخه داغون میشم

 

 گفتی: به من خوش میگذره 

 

گفتم: بیا چشمام تویی

 

 گفتی: آخر کی میخره

 

گفتم: منو جنس می بینی

 

  گفتی: آره بی قیمیت

 

گفتم: یه روز کسی بودم

 

 با من نکن بی حرمتی

 

گفتم: صدام می میره باز

 

گفتی: با درد بسوز بساز

 

گفتم : حالا که پیر شدم 

 

گفتی: که از تو سیر شدم

 

گفتم: تمنا می کنم 

 

گفتی: می خوام خردت کنم

 

 گفتم: بیا بشکن دلو

 

گفتی: فراموش کن منو

 

 

 

 

 

 

 

    

 

 

 

آرزويم اين است نتراود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد...

 نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز...

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی...

عاشق آنكه تو را می خواهد...

و به لبخند تو از خويش رها می گردد...

 و ترا دوست بدارد به همان اندازه كه دلت می خواهد... 

 

 

 

 

       

  

 

 اه او عاشق ترین عاشق در این دنیاست

گمان کردم که غمخواری برای یک دل تنهاست
 
از عشق خود به من میگفت از عاشق ها سخن میگفت 

از اشکی داغ و آتشزن همیشه چشم او پر بود

ولی افسوس همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها

 تظاهر بود

همه عاشق نوازی ها تمام صحنه سازی ها تظاهر بود 

به خود گفتم دوباره بخت یارم شود

به خود گفتم که پایانی برای انتظارم شود

 
به خود گفتم دوباره نوبت فصل بهارم شود

ولی افسوس همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها

تظاهر بود

همه عاشق نوازی هاتمام صحنه سازی ها

تظاهر بود....تظاهر بود .....تظاهر بود... .

 

 

  

 

 

 

 

 

 

بذار يواش شروع كنم سلام گلم، همنفسم

آرزوهام راضی شدن
ديگه بهت نمی رسم
 
گفتم چيا گفتی بهم
، گفتم كه آينده داری


دنيا همش
عاشقی نيست، گريه داری، خنده داری

گفتم كه گفتی من باشم به لحظه هات نم
ی
رسی

به قول دل شايد دلت گرو باشه پيش كسی

خلاصه گفتم كه چشات
قصد
رسيدن نداره

روياها كاله و دستات خيال چيدن نداره

گفتم كه گفتی
زندگيت غصه داره،
سفر داره

هم واسه من. هم واسه تو
، با هم بودن خطر
داره

گفتم تو گفتی روياها مال شبا
ی
شاعراست

شهامتو كسی داره كه شاعر
مسافراست

مسافرا اون آدمان كه با حقيقت می مونن

تلخياشو خوب می چشن
، غصه هاشو خوب می دونن

 

گفتم فقط می خوای واست يه حس محترم باشم

عاشقيمو قايم كنم تو طالع تو كم باشم

گفتم كه گفتی ما دوتا به
درد هم نمی خوريم

ولی يه جا مثل هميم
،
هر دو مون از غصه پريم

گفتم تو
گفتی می تونيم يادی
كنيم از همديگه

اما كسی به اون يكی ليلی و مجنون نمی
گه


گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جداجداست

حرف تو رو چشم منه .
..اما
اينام دست خداست

هر چی كه تو گفته بود
ی،
گفتم به دل بی كم و بيش

حال
خودم؟ نه راه پس مونده برام، نه راه پيش


دلم كه حرفاتو شنيد
، اول كه باورش نشد

ولی نه
، بهتره بگم، نفهميدش،
سرش نشد

يه جور
ی مات و غمزده فقط به دورا خيره شد

 

رنگ از رخش، نه نپريد، شكست و مرد و تيره شد

بلور
روياهام ولی،
چكيد مثله خواب تگرگ

آرزوهام از هم پاشيد
، رسيد ته كوچه
مرگ

راستش ازم چيز
ی نموند،
به جز همين جسم ظريف

خوب می دونی چی
ميكشه غريب تو خونه حريف

نگ
ی چرا نوشته هام لطيف و عاشقونه نيست

 

رويا و آرزو كه هيچ، حتی دل ديوونه نيست

دوست دارم. چه تو
ی خواب،
چه توی مرگ و بيداری

فدا
ی يه تار موهات، كه منو دوستم نداری


مواظب آدما باش
، زندگی گرگه مهربون

خدا
ی رويای منم، هنوز بزرگه مهربون

 

 

 

   

 

  

 

 

 

 

 

 

اگر روزي مردم، تابوتم را سياه کنيد

           

تا همه بدانند سياه بخت بودم...

 

بر روی سينه ام تکه يخی بگذاريد              

 تا به جای معشوقم برايم گريه کند

چشمانم را باز بگذارید

 تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم...

و آخر اينکه دستانم را ببنديد

تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم... . 

 

 

 

سلام

خوبین؟

ببخشید که آپ این دفعه هم دیر شد

به احتمال زیاد آپ بعدیمون بعد امتحانات باشه

ولی شما ما رو تنها نذارید هااااااااا

پس منتظر نظرات قشنگتون هستیم

خیلی همتون رو دوست داریم

و

ممنون که اومدین.

 

 

 


 

 

   

  

در تنهايی خود لحظه ها را برايت گريه كردم.

 

در بی كسيم برای تو كه همه كسم بودی گريه كردم.

 

در حال خنديدن بودم كه به ياد خنده های سرد و تلخت گريه كردم.

 

در حين دويدن در كوچه های زندگی بودم كه ناگاه به ياد لحظه هايی كه

 

 بودی و اكنون نيستی ايستادم و آرام گريه كردم.

 

ولي اكنون می خندم آری ميخندم به تمام لحظه های بچگانه ای كه

 

به خاطرت اشك هايم را قربانی كردم.......

 

 

 

 

 


 

 

 

اشکی برای تو ریختم

اشکی برای عشق

اشکی برای کودکیم، آن دستهای کوچک زیبا

اشکی برای بزرگترین ماهی دریا

اشکی برای پنجره ای که رو به تو بود و شکست

اشکی برای بوسه ها که ناگاه به گریه نشست

اشکی برای دلتنگیهای عاشق امروز

اشکی برای دلشکسته فردا

اشکی برای تو

اشکی برای ما

          اشکی برای عشق ریختم...

 

 

 

                                 

 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته...

 

 

 

باز هم با نام تو افسانه اى گلريز شد

باز هم در سينه ام عشق تو شور انگيز شد

باز هم همراه بوى ميخك و محبوبه ها

خاطراتم پر كشید با ياد تو در كوچه ها

باز هم وقتى نگاهت گيرد از من فاصله

ديده ام مى بارد اما نم نم و بى‌حوصله

باز قلب پنجره بر روى ‌من وا مى شود

باز هم پروانه اى در باغ پيدا مى شود

باز هم لاى ‌كتابم مى‌نهم يك شاخه ياس

مى‌كنم بهر پيامى قاصدك را التماس

باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگير مى‌شوم

باز هم با ياد تو سرشار رويا مى‌شوم

 

 

 


 

 

 

 

 

چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتی!

 چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !

چه کودکانه ! همه چيزم شدی ! چه زود !

 به خاطره يک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه !

نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظی به من آمد!

 چه بيرحمانه! من سوختم !............ولي هنوز هم دوستت دارم

 

 

 


 

 

 

 

 

چه شد ای دل که تو از صاحب خود سیر شدی؟

باز با رنگ کدام آیینه تسخیر شدی؟

سالها با همه خوب و بدت سر کردم

تا که امروز سراپا همه تقصیرشدی

گوش کن هر ضربانت سبب بغض من است

 تو به پای نفسم حلقه زنجیرشدی

آه من تشنه ایمانم و تو جام یقین

نرسیده به لبم رفتی و تبخیر شدی

ماهی روح دراین جلگه تن راحت بود

وای از ان لحظه که چون رود سرازیرشدی........

گاه در اوج هوس چتر نجاتم بودی.......

گاه با طعنه یک وسوسه تحقیر شدی

دل من, عشق هم از دست تو عاصی شده است

باز با رنگ کدام ایینه تسخیر شدی؟

  باز با رنگ کدام آیینه تسخیرشدی؟

 

 

 

  


 

 

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم

برای خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می شود

تو را برای آخرین گناه دوست میدارم

تو را برای دوست داشتن دوست میدارم

تو را به جای همه کسانی که نمی شناسم و دوست ندارم

دوست می دارم.....

 

 

 

 

متشکرم

برای همه وقت هایی كه مرا به خنده واداشتی.

برا
ی همه وقت هایی كه به حرف هايم گوش دادی
.

برا
ی همه وقت هايی كه به من جرات و شهامت دادی.

برا
ی همه وقت هایی كه مرا در آغوش گرفتی
.

برا
ی همه وقت هایی كه با من شريك شدی
.

برا
ی همه وقت هايی كه با من به گردش آمدی
.

برا
ی همه وقت هایی كه خواستی در كنارم باشی
.

برا
ی همه وقت هایی كه به من اعتماد كردی
.

برا
ی همه وقت هايی كه مرا تحسين كردی
.

برا
ی همه وقت هايی كه باعث راحتی و آسايش من بودی
.

برا
ی همه وقت هايی كه گفتی
"دوستت دارم"

برا
ی همه وقت هايی كه در فكر من بودی
.

برا
ی همه وقت هايی كه برايم شادی آوردی
.

برا
ی همه وقت هايی كه به تو احتياج داشتم و تو با من بودی
.

برا
ی همه وقت هايی كه دلتنگم بودی
.

برا
ی همه وقت هايی كه به من دلداری دادی
.

برای همه وقت هایی
كه در چشمانم نگريستی و صدای قلبم را شنيدی.

برای تمام آن لحظات جادویی متشکرم.

 

 

 

به خاطر همه ی اين ها هيچ وقت فراموش نكن كه :

لبخند من به تو يعنی
" عاشقانه دوستت می
دارم "

آغوش من هميشه برا
ی
تو باز است.

هميشه برای گوش دادن به حرفهايت آمادگی
دارم.

هميشه پشتيبانت هستم.

من مثل كتابی
گشوده برايت خواهم بود.

فقط كافی
است چيزی از من بخواهی
, بلافاصله از آن تو خواهد شد.

می
خواهم اوقاتم را در كنار تو باشم.

من كاملا به تو اطمينان دارم و تو امين من هستی
.

در دنيا تو از هركسی
برايم مهم تر هستی
.


هميشه دوستت دارم چه به زبان بياورم چه نياورم.


همين الان در فكر تو هستم.


تو هميشه برای من شاد
ی می آوری به خصوص وقتی كه لبخند بر لب

 

 داری.

من هميشه برا
ی تو اينجا هستم و دلم برای
تو تنگ است.

هر وقت كه احتياج به درد دل داشتی
روی
من حساب كن.

من هنوز در چشمانت گم شده هستم.

تو در تمام ضربان ها
ی قلبم حضور داری.

 

 

 

سلام ...

 

 

 

امیدواریم حالتون خوب باشه و از دست ما به خاطر دیر آپ کردنمون

 

 

 

ناراحت نباشین

 

 

 

این دفعه با چند تا داستان  اومدیم

 

 

 

خدا کنه که خوشتون بیاد.

 

 

و

 

 

ممنون که به ما سر می زنین

 

 

 

       

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود

 

 که کنار دستم نشسته بود و اون منو" داداشی" صدا می کرد .

 

به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که

 

 عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد.

 

آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست .من جزومو


بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد...

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

 

 من که برم پيشش. نميخواست تنها باشه.

 

من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه عاشقشم . اما...

 

من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

 

 تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو

 

شکسته بود. از من خواست نشسته بودم. تمام فکرم

 

متوجه اون  چشمهای معصومش بود.آرزو ميکردم که عشقش

 

متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته

 

چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم "

 

و از من خداحافظی کرد.

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

 

من عاشقشم . اما...من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

 

  روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ،

 

اون نميخواد با من بياد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم


قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم

 

با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" .

 

 ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر

 

 اون ، کنار در خروجی ،ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون

 

 لبخند زيبا  و اون چشمان همچون کريستالش بود.

 

 آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر

 

نمی کرد و من اين روميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی

 

خوبی داشتيم "

 

 و از من خداحافظی کرد.

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

 

من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

 

 

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم

 

 حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم

 

 که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره.

 

ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی

 

نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ،قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت

 

من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در

 

آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين

 

 داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

 

 من عاشقشم . اما...من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم . 

 

 نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره

 

 ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد.

 

با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

 

اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه

 

 از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

 

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .

 

من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

 

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که

 

 من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان

 

 دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره  دفتر خاطراتش رو

 

 ميخونه ، دفتری که در دوران تحصيل اون رو نوشته.

 

اين چيزی هست که اون نوشته بود :

 


" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه.

 

اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من

 

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای

 

من يه داداشی باشه.

 

 من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ...

 

نمی دونم .آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره...

 

ای کاش اين کار رو کرده بودم .................

 

با خودم فکر می کردم و گريه !

 

 

       

 

 

در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود...

 

اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی....

 

دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه هایم ... دیگر از

 

من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ...

 

نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را...

 

 نمیدانستم نبودنت را ... چه چیزی را باید باور کنم...

 

ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل

 

 بت میپرستیتمش....

 

یا از دست دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من

 

 شکسته شدم... باختم...

 

درزندگی...در رویا... حتی تو خیال خام بچه گانه ام...

 

دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه است...

 

 اما چگونه باور کنم...

 

مرگم را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم...

 

بغض نگاهت را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...

 

چگونه باور کنم... چگونه باور کنم...

 

جدایی را...آن انتظارتلخ را... آن دور شدن نگاهمان...دستانمان...

 

 حتی دور شدن قلب و احساسمان....

 

من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم را از منجلاب

 

زندگی بیرون کشد...

 

چگونه باور کنم که دیگر آن نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی

 

راه زندگی ام باشد... آه ای خدایم چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی

 

 قسمت من است....

 

تو بگو... ای خدایم چگونه

 

باورکنم..............................

 

 

 

 

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از

 

 بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه

 

سنگ صبور  روزهای دلتنگی ام باشی!

 

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ،

 

مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی

 

دلتنگی هایم نیست.

 

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن

 

شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

 

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛

 

 از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز

 

 دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد

 

 بی وفای زمانه گم کرده ام.

 

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را

 

با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ،چشم هایم را

 

باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام

 

حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .

 

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را

 

زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!

 

این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها

 

 سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید

 

احساسمان هنوز گرم گرم اند..........

 

 

 

                 

 

 

      گاهی آرزو می کنم...     

 

 

   کاش هرگز نمی ديدمت تا امروز غم نديدنت را

 

 

بخورم!!!

 

 

کاش لبخندهايت آنقدر زيبا نبودند که امروز آرزوی

 

 

ديدن يک لحظه

 

 

فقط يک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته

 

 

باشم!

 

 

کاش چشمان معصومت به چشمانم خيره نمی شد

 

 

تا امروز

 

 

چشمان من به ياد آن لحظه بهانه گيرند و اشک

 

 

بريزند!

 

 

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

 

 

خود بگويم

 

 

" آخه اون که ميدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

 

 

 

     

 

 

به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

 

 

 هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

 

 

 

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

 

 

 

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به

 

 

 

 قلب داشت...

 

 

 

از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

 

 

 

 هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...

 

 

 

 ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه

 

 

 

هیچ وقت زنده نباشم...

 

 

 

 آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

 

 

 

 

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

 

 

 

دکتر گفت نگران نباشید، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

 

 

 

شما باید استراحت کنید...

 

 

 

در ضمن این نامه برای شماست...

 

 

 

 

 

 

دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش

 

 

 

 

 کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

 

 

 

 

 سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخونی من در قلب تو زنده ام. از

 

 

 

 

دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز

 

 

 

 

نميذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم.

 

 

 

اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه. (عاشقتم تا بينهايت.)

 

 

 

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...

 

 

اون قلبشو به دختر داده بود.....

 

 

 سلام 


 

 ببخشید که این روزا اینقدر دیر

 

 به دیر آپ   می کنیم

 

 آخه سرمون یه کم شلوغه


 

شما به خوبی خودتون ببخشید

 

   و

 

 ممنون از مهربونی هاتون


 
 

  


    


  

و بعد از رفتنت..............


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ،

 

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا زدم.


تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت

 

  دعاکردم. 


پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

 

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید

 

با حسرت جدا کردم.

 


و تو در آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:


 

"دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی............."

 


همین بود آخرین حرفت...........


و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی

 

از حسرت و تنهایی رها کردم.


و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریر

 

 چشمانم را به روی اشکی

 

از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید


باز کردم.


نمی دانم چرا رفتی؟!.................


شاید خطا کردم، نمی دانم چرا؟!..................


و تو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی، رفتی.


نمی دانم کجا؟!..............


تا کی؟!.............


برای چه؟!..............


ولی رفتی..........و بعد از رفتنت، باران چه معصومانه بارید.

 

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.


و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد.

 

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

 

با مهربانی دانه بر می داشت،

 

تمام بالهایش غرق در انبوه غربت شد.

 


و بعد از رفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بود. 

 

و بعداز رفتنت  انگار کسی حس کرد

 

من بی تو، تمام هستی ام

 

 از دست خواهد رفت.

 


کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در

 

هر لحظه خواهم مرد.

 


کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

و من با آنکه می دانم

 

تو هرگز نام مرا با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته ام.

 


برگرد....................


تو می دانی سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟!....


و بعد از این همه طوفان وهم و پرسش و تردید،

 

 کسی ازپشت پنجره آرام و زیبا گفت:


 

"تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو: در راه عشق و

 

انتخاب آن خطا کردم." 

 


و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل، میان غصه ای از

 

 جنس بغض کوچک یک ابر،نمی دانم چرا ؟!



شاید به رسم پروانگی مان

 

باز برای طراوت باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.....


 

 

 


       

 


بی تو دلم گرفته با من نمانده حالی


با من غريبه گشتی بعد از گذشت سالی


وقتی كه سهم من شد يك انتظار كهنه


چشمم دگر ندارد اشكی به آن زلالی


عمری سوال كردم تنهايی خودم را


همواره شد جوابم آه و سكوت و لالی


حالا كه دور دورم از پرتو نگاهت


در قلب من دوباره  جايت شده چه خالی


آه ای مسافر سهم من از وجودت


يك بغض كهنه گشته باشكلكی خيالی




   


         




آدمک


آدمک آخر دنیاست، بخند!


آدمک مرگ همین جاست، بخند!


دست خطی که تو را عاشق کرد


شوخی کاغذی ماست، بخند!


آدمک خر نشی گریه کنی


کل دنیا سراب است، بخند!


آن خدایی که بزرگش خوانی


به خدا مثل تو تنهاست، بخند!

 


 


 


        

 


 


گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست


بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست


گفتم کمی صبر کن و گوش به من کن


گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست


پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف


تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست


گفتی که کمی فکر خود باشم و آن وقت


جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست


رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت


بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست...


        

   



           با من بمان ای همصدا ، تا آخر اسم سفر



         از جاده های پر خطر ، این خسته را با خود ببر



         با من بخوان ای همنوا ، شعر سپید عاشقی



         این واژه را با هر زبان ، تنها توئی که لایقی



         من صد بیابان عاشقم ، دریای عشقم را ببین



         از آسمان قلب من ، گلهای حسرت را بچین



         در فصل  سرد عاشقی ، من گرم پندار توام



        در وصف عشقت مانده ام ، حالا پی شعری نوام



         در شهر بی سامان شب، با یاد تو من شاعرم



         از قصه های شهر شب ، تنها توئی در خاطرم




 


          



شقايق گفت با خنده: نه بيمارم، نه تبدارم



اگر سرخم چنان آتش حديث ديگری دارم



گلی بودم به صحرايی نه با اين رنگ و زيبايی



نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايی



يکی از روزهايی که زمين تبدار و سوزان بود



و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه



ومن بی تاب و خشکيده تنم در آتشی می سوخت



ز ره آمد يکی خسته به پايش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پيدا بود ز آنچه زير لب می گفت



شنيدم سخت شيدا بود نمی دانم چه بيماری



به جان دلبرش افتاده بود



اما طبيبان گفته بودندش



اگر يک شاخه گل آرد



ازآن نوعی که من بودم



بگيرند ريشه اش را



بسوزانند شود مرهم



براي دلبرش آندم



شفا يابد



چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بيابان را



بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده



و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه



به روی من



بدون لحظه ای ترديد شتابان شد به سوی من



به آسانی مرا با ريشه از خاکم جداکرد و



به ره افتاد



و او می رفت و من در دست او بودم



و او هرلحظه سر را



رو به بالاها



تشکر از خدا می کرد



پس از چندی



هوا چون کوره آتش، زمين می سوخت



و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام می سوخت



به لب هايی که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟



در اين صحرا که آبی نيست



به جانم هيچ تابی نيست



اگر گل ريشه اش سوزد که وای بر من



براي دلبرم هرگز



دوايی نيست



واز اين گل که جايی نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!



نمی فهميد حالش را چنان می رفت و



من در دست او بودم



وحالا من تمام هست او بودم



دلم می سوخت اما راه پايان کو ؟



نه حتی آب، نسيمی در بيابان کو ؟



و ديگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت



که ناگه



روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد



دلش لبريز ماتم شد کمی انديشه کرد- آنگه



مرا در گوشه ای از آن بيابان کاشت



نشست و سينه را با سنگ خارایی



زهم بشکافت



زهم بشکافت



اما ! آه



صدای قلب او گويی جهان را زير و رو می کرد



زمين و آسمان را پشت و رو می کرد



و هر چيزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد



نمی دانم چه می گويم ؟ به جای آب، خونش را



به من می داد و بر لب های او فرياد



بمان ای گل



که تو تاج سرم هستی



دوای دلبرم هستی



بمان ای گل



ومن ماندم



نشان عشق و شيدايی



و با اين رنگ و زيبايی



و نام من شقايق شد



   گل هميشه عاشق شد



 








   پيداست هنوز شقايق نشدی..

 

 

 زندانی زندان دقايق نشدی

 

                              وقتیکه مرا از دل خود می رانی

 

يعنی که تو هيچ وقت عاشق نشدی

 

 

 زرد است که لبريز حقايق شده است

 

   تلخ است که با درد موافق شده است

 

شاعر نشدی وگر نه می فهميدی

 


پاييز بهاريست که عاشق شده است...


 

 


              





دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟



مادر اندکی رفت به فکر با نگاهی پرمهر گفت: دخترم عشق؛

 


فریاد شقایق هاست. عشق؛



بازگشت پرستوهاست. عشق؛



نوید تداوم است. عشق؛



تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛



عروس حجله تنهایی انسانهاست. عشق؛



سرخی گونه های آدمی رسوا است.



دخترم تو  نمی دانی عشق؛ لذت انسان بودن است.

 

 

 تو نمی دانی عشق؛


نغمه های قلب قناری ها است.



راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های

 

 

 سرخ با کمی لبخند گفت:


آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت:



.............

 

 

دوستت دارم.

بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد .


یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق حقیر. یاد آن قلب

 

 

بی مهر ووفا .



گفت دخترم عشق؛ سرابی در دل دریاهاست...